حتما بخونید..

توصیه میکنم حتما بخونید. واقعا لذت بخشه.

روزی دو نفر، یکى شيعه و دیگرى سنى، در خانه اى با هم زندگی مى کردند.

یک روز برادر سنى به سفر رفت و در راه بود که برادر شيعه زنگ زد به او‍ و گفت: “سریع برگرد خونه که کار بسیار بسیار واجبى دارم".

سنى گفت: “الان تو راهم نمى شه".

شيعه اصرار کرد و سنى باز قبول نمی کرد.

آخر آنقدر اصرار کرد که سنى قبول کرد که برگردد.

وقتی برگشت گفت: “کار مهمت چى بود؟”

شيعه گفت: “هيچى؛ فقط خواستم بگم دوستت دارم، و تو دوست منى. همین".

سنى عصبانی شد و گفت: “فلان فلان شده مگه مرض دارى این همه راه منو کشوندى که همینو بگى؟ مگه آزار دارى؟"

شيعه گفت: “این همون حرفیست که شما در مورد پیغمبر می زنيد.می گویيد پیامبر(ص) این همه مردم رو معطل کرده، وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف می ده، می گه اونایی که جلو افتادن بگين برگردند و صبر می کنیم اونایی که نرسیدن برسن. می گن آنقدر هوا گرم بوده که مردم زير شکم شتر پناه می بردند و عبا روی سرشون می انداختند. تعدادشون ۱۲۰هزار نفر بوده

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.