سرباز و فرمانده
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
مولای عصر و زمانم !
سلام نگو که نمی شناسیم، چرا که می دانم یکایک شیعیانتان را با اسم و رسم می شناسی ، نگو که نمی شناسیم ، چرا که می دانم هر صبح و شام برای گناهان بی شمارم استغفار می کنی. دوباره آمده ام اما نگو که نمی شناسیم، چرا که می دانم تو برای من همچون پدری مهربان و برادری همراز و رفیقی شفیق هستی. نگو که نمی شناسیم، چرا که همه فرماندهان عالم سربازان فراری خود را به خوبی می شناسند.
آسمانی ترین فرمانده! من همان سرباز جامانده و فراری ات هستم، همان که شیطان هراز چند گاهی از خان رحمتت دورش می کند و از پادگان عشقت فراریش می دهد. همان که هرگاه برای رزم گاه نماز شب می خوانی اش خواب است و تازه وقتی هم که بیدار می شود پوتین های اخلاصش را گم کرده است. همان که هرگاه صدایش می زنی جواب نمی دهد و سر در لاک غفلت، پی نان شب و روزش می رود ، همان که بارها خون به دلت کرده و یک بار هم توبیخش نکردی آقای مهربانم دیگر از این زندگی بی تو خسته شده ام- دیگر حوصله ندانم کاری های خود را ندارم . می خواهم خوب زندگی کنم و در دنیا و آخرت همنشین تو باشم، می خواهم هرگاه اسمم را در لیست سربازانت می بینی خوشحال شوی و برای بهتر شدنم دعا کنی نه اینکه سرافکنده برای بخشش گناهانم واسطه شوی…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نجفی احمدآبادی در 1391/09/30 ساعت 01:42:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1392/09/29 @ 02:55:58 ب.ظ
منتظر [بازدید کننده]
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرد
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرد
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری؟
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت نکن محروم
جهان را جان بده پلکی بزن یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو میرفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم…
حمیدرضا برقعی
1392/09/13 @ 02:34:09 ب.ظ
گیلان غرب [عضو]
به بارگاه نگاهت بهار میِبینم
بهار را بدرت جان نثار میبینم
به بال عشق تو بتوان بر اوجها پر زد
فـلـک بـه نـام تـو انـدر مـدار میبینم
نوای نای دل کعبه جز ولای تو نیست
طـواف کـوی تو را افـتـخار میبـیـنـم
جـمـال کعبه ز خـال تو آبرومند است
وگرنه سنگ و گل بیعیار میبینم
چو سعی بی تو یکی پسته ایست دور از مغز
نـمـاز بـی تـو بـسی شـرمـســار میبـیـنـم
محمد و علی و فاطمه، حسن و حسین
ز چـهـر پـاک تـو مـهـدی، نـگار میبینم
مقام و حجر و حجرناودان و زمزم مهر
چو مستجار درت، خاکسار میبینم
به عشق روی تو بوسند حاجیان عرفات
تـو را فــروغ سـمـاوات یـار میبـیـنـم
بهدور شمع گرانت وقوف و بیتوته است
به سوی خصم تو رمی جـمار میبینم
رخ تو چشمه خورشید و دیده ام خفاش
ز گرد و خاک معاصی است تار میبینم
تـو آفتاب گـران سـنـگ عـرصـه امـیـد
جهـان بهراه تو چشم انتظار میبینم
رخ کریم تو از کعبه می دمد فردای
ازیـن سـرای گـل روزگار میبـینم
بتاب شمس پس ابر غیب، ای موعود
زمـانه در کـف قـوم شـرار میبـینــم
استادشهریار