​شب یلدا در جبهه به روایت رزمنده دفاع مقدس 

​شب یلدا در جبهه به روایت رزمنده دفاع مقدس محمد قبادی سال 1361 منطقه چنانه

اون شب همه بعد از خوردن شام  با فرمانده گردان و بقيه به چادر فرماندهى و سپس تبليغات رفتيم تا شب يلدا كنار هم باشيم.
خيلى عجيب بود كه حتى يك لحظه هم از اينكه از خانواده دور هستيم ناراحت نبوديم. وقتى در چادر جمع شديم هر كدام از بچه ها از عمليات هايى كه در آن شركت كرده بودند تعريف ميكردند از شكار تانكها با آر پى جى هفت تا زدن هواپيماهاى دشمن توسط دوشكا …
بسته هاى كوچكى كه از طرف كمك هاى مردمى كه آجيل فرستاده بودند را باز كرديم  و از كمپوت ها به عنوان ميوه شب يلدا براى يكديگر تعرف ميكرديم .
آن شب يكى از طلبه ها هم به نام محمود قربانى مهمان ما بود كه از قضاء بچه محله ما نيز بود.
از شب قبل قرار شده بود بچه ها را براى آشنايى منطقه در شب  براى مقدمات عمليات آماده كنيم، من كه در طول روز با فرمانده گردان، شهيد ساربان نژاد و مسؤل دسته ها شهيدان رضا عزتى و عادل صراف نژاد و شهيد محمد مظهرى كه مسؤل تعاون بود و چند نفر ديگر براى شناسائى منطقه رفته بوديم و كاملأ از نقطه صفر و نقطه قرمز عبور كرديم و تا نقطه رهائى منطقه را رصد كرده بوديم و با برنامه ريزى قبلى و آمادگى لازم منتظر شديم همه بخوابند ، بدون اينكه خودمان بخوابيم ،حال آنكه بسيار فعاليت كرده بوديم ولى خستگى را نميفهميديم ، بچه ها را بيدار كرديم و به ستون يك در حالى كه بيسم چى در جلو و عقب و من كه آن شب به عنوان بلد چى گردان  بودم در كنار فرمانده گردان  براى شناسائى منطقه به حركت افتاديم و تا صبح پياده روى كرديم در ميان افراد كه متاسفانه نامشان را فراموش كردم پيرمرد هفتادو پنج ساله و نوجوان چهارده ساله به چشم ميخوردند كه همگى از روحيه اى برخوردار بودند كه انسان در كنار آنها اصلأ احساس خستگى نميكرد.
وقتى از مناطق شناسائى بازگشتيم دقيقأ صبح شده بود كه نماز صبح را به جماعت خوانديم و به چادرها رفتيم و همه خوابيديم كه ميتوانم بگويم كه آن شب يكى از بهترين شب يلدا هايم بود كه از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هيچ كس براى كسى فال حافظ باز نكرد، در آن شب از انار و هندونه خبرى نبود، در آجيلى كه مردم فهيم ما برايمان فرستاده بودند از تخمه نيز خبرى  نبود ولى نامه هايى  كه لابلاى آجيل ها بود  ما را سخت سرگرم كرده بود.

و روحيه مان را مضاعف ميكرد .

ما چيزى نداشتيم كه وصيت كنيم ، بخاطر همين وصيت نامه ها شبيه به هم بودند ، من دقيقأ يادم هست كه من وشهيد عادل صراف نژاد كه متولد عراق بود و در خانه نيز عربى صحبت ميكردند وصيت نامه هاى خود را به هم نشان داديم و او نيمى از وصيت نامه مرا به وصيت نامه خود اضافه كرد و من نيز نيمى از وصيت نامه او را به وصيت نامه خود اضافه كردم.

حقيقتأ يادش بخير، لحظات مثل باد ميگذشت و ما نيز احساس ميكردم هر لحظه سبكبالتر ميشويم.

دارايى همه معلوم بود، هيچ كس قفل و بست نداشت، هيچ كس از ديگرى چيزى پنهان نداشت.

چيزى نداشتند كه غصه آن را بخورند ، يك پلاكى از گردنشون آويزون بود يا قرآنى تو جيب داشتند يا وصيت نامه اى . هيچ گاه احساس تنهايى نمى كردند.

 همه ميخنديدند، نميدونم به چى؟

فقط ميدونم همه عاشق بودند. نميدونم عاشق چى بودند، فقط ميدونم خودشونو متعلق به اين دنيا نميدونستند. اونا اينو فهميده بودند كه شايد تا لحظاتى ديگر زنده نمانند.

آنها نفس ميكشيدند تا بمانند، ولى نه در قفس …….

براى آنها ديگر یلدا و نوروز معنا نداشت

آرى چنين بود قصه شب يلدائى ما، يادش بخير….

شادی روح جمیع شهدا صلوات

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.