یک عمر بهم خندیدند!!!!
اومد کنارم نشست وگفت :حاج آقا یه خاطره براتون تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید.
عکس یه جوون بهم نشون داد وگفت :اسمش عبدالمطلب اکبری بود.
زمان جنگ توی محله ما مکانیکی می کردو چون کر ولال بود ،خیلی ها مسخره ش می کردند.
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سره قبر پسر عموی شهیدش"غلامرضا اکبری”
عبدالمطلب کنار قبر پسرعموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت “شهید عبدالمطلب اکبری”
ما تااین کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده وشروع کردیم به مسخره کردن!
عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش میکنیم وبهش میخندیم ، بنده خدا هیچی نگفت!
فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست ،نوشته اش رو پاک کرد.
بعد سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون پاشد ورفت…فردای اونروز عازم جبهه شد ودیگه ندیدیمش.
10روز بعد شهید شد وپیکرش رو آوردند!
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره ش کردیم!
وصیتنامه اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود:
“بسم الله الزحمن الرحیم”
یک عمر هرچه گفتم به من میخندیدند..
یک عمر هر چه خواستم با مردم صحبت کنم،فکر می کردند من آدم نیستم و مسخره م میکردند..
یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند ، یک عمرکسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم ! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف)
حرف میزدم..
آقا خودش بهم کفت : توشهید میشی، جای قبرم رو هم بهم نشون داد…
راوی حجت الاسلام انجوی نژاد
منبع:هفته نامه صبح صادق شماره 540
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نجفی احمدآبادی در 1394/06/02 ساعت 08:45:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |