بدرقه ی دخترک از پدر شهیدش
در چشمهای آبی و دریایی اش موج جزر و مد بیکران اشک به گوشه های چشمش می خورد و مژه های دانه دانه اش را فرا گرفت و گویا برگ پژمرده گل سرخ است و قطرات شبنم باران نشسته باشد روی آن،آهسته آهسته آسمان ابری دلش بغض خود را شکست و چنان آرام و نرم بارید که انگار اولین مقدمه بارش باران زمستان است،همان باران دلنشین و ریز که همه دوست دارند بی چتر زیر آن باشند،آخر به روی گونه اش چکید و گفت:یار شما دستی دارد بالای دستهاست!
وآخرین حرف پدرش بود من می روم ماندن شماها قطعا روزی سر بلندی وادامه هدف ما و رهبران ماست!…
سمیرا جاسمی طلبه پایه دوم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نجفی احمدآبادی در 1392/07/20 ساعت 11:32:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید