موضوع: "خاطرات شهدا"
تقدیم به فرزندان شهدای شیمیایی
دوشنبه 92/07/01
بسم رب شهدا وصدیقین
اتل متل راحله
اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت بگیر
از پدرت فاصله
دلش هزلر تا راه رفت
بابا خسته ی کاره؟
مامان چرا اینو گفت؟
بابا دوسش نداره؟
باید اینوبپرسه
اگه خته ی کاره
پس چرا بعضی وقتا
تا نیمه شب بیداره؟
نشونه بیداریش
سرفه های بلنده
شش ماه پیش تا حالا
بغض میکنه،می خنده
شاید اونونمی خواد
اگه دوسش نداره
پس چرا روی تختش
عکس اونو میذاره؟
با چشمای مریضش
عکس ونگاه میکنه
قربون قدش میره
بابا،بابا میکنه
با دست پر تاولش
آلبومی رو که داره
از کناره پنجره
ور میداره میاره
با دیده پر از اشک
آلبومو وا میکنه
رفیقای جبهه رو
همش صدا میکنه
آلبوم عکس بابا
پر از عکس دوستاشه
عکسی هم از راحله ست
تو بغل باباشه
با دیدن او عکسا
زنده میشه میمیره
با یاد اون قدیما
بابا زبون میگیره
قربون اون موقعا
قربون اون صفاتون
دست منم بگیرین
ابابیلیان بازی دراز
پنجشنبه 92/02/05
بچه ها را می دیدیم که در آسمان تکه تکه می شدند و تکه های گوشت و استخوان آنان در هوا پخش می شد. در آن لحظه های بحرانی، یکی از بچه ها به سمت محسن وزوایی آمد و با فریاد گفت:« پس کجا هستند آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند؟! چرا بچه ها را به کشتن می دهی؟» محسن همانطور ساکت، فقط به حرف های آن برادر گوش می داد. بعد همان چند نفر نیرویی را که مانده بودند جمع کرد. ابتدا با لحن زیبایی سوره (فیل) را تلاوت کرد و به بچه ها هم گفت تا تکرار کنند «الم تر کیف فعل ربک با اصحاب الفیل». بچه ها با آن صدای لرزانشان تکرار می کردند و یاد ایام (عام الفیل) و هجوم (ابابیل) به سپاه (ابرهه) به آنان قوت قلب می داد. هنوز تلاوت این سوره تمام نشده بود که یکی از هلیکوپترهای ارتش برگشت و یکی از تانک های عراقی را به آتش کشید و همزمان به این قضیه، دو فروند هلیکوپتر عراقی در آسمان بازی دراز به هم اصابت کردند و متلاشی شدند.
اینجا بود که آن برادر آمد و از محسن عذرخواهی کرد…
از خاطرات شهید شیرودی
بازی دراز کجاست؟
پنجشنبه 92/02/05
به عرفابگوییدعرفان واقعی،خانقاهش بازی درازاست.
شهید بهشتی (ره)
منطقه جنگی (ارتفاعات) بازی دراز ، هر تعریفی داشته باشد، اما نمادی است از جبهه غربی کشور در سال های حماسه و جهاد فی سبیل الله. نمادی سترگ از غرب و غریب که داغ شهادت بسیاری از یاران انقلاب و اصحاب عاشورایی امام (ره) را بر سینه دارد. شهیدان غرب نیز غریبند همانند بازی دراز. شهیدانی همچون:« محمد بروجردی، علی اکبر شیرودی، محسن چریک، سروان کیانفر، اصغر وصالی، غلامعلی پیچک، حجت الاسلام غفاری، محسن وزوایی، علی موحد دانش، سرگرد حسین ادیبان»
این ارتفاعات در استان کرمانشاه و درمن مثلث قصرشیرین-گیلانغرب-سرپل ذهاب قرار گرفته است.
ارتفاعاتی صعب العبور با قله های بلند، شیب های تند و بریدگی های ممتد که آن را از اهمیت ویژه ای برخوردار کرده است. با شروع تهاجم ارتش بعث به خاک ایران، سلسله ارتفاعات بازی دراز نیز به تصرف اشغالگران در آمد. برای باز پس گیری بازی دراز سه رشته عملیات انجام گرفت:
عملیات اول:
در آبان ماه 1359 با حضور نیروهای سپاه، اعزام از منطقه 10 تهران و تکاوران تیپ 55 هوابرد ارتش به اجرا درآورد. در نتیجه این عملیات، ارتفاع 1008 آزاد گردید و مقدمات عملیات بعدی فراهم آمد.
عملیات دوم:
دوم اردیبهشت ماه 1360 عملیات دوم آغاز شد و 8 روز طول کشید. رزمندگان شرکت کننده در این عملیات به فرماندهی شهیدان علیرضا موحد دانش، محسن وزوایی و سرگرد حسین ادیبان وارد نبرد شدند.
با وجود برخورداری دشمن از پشتیبانی هوایی، آتش شدید توپخانه و استفاده از جاده های مواصلاتی که تا بالای ارتفاعات کشیده شده بود و همچنین استقرار نیروهای بیشمار در سنگرهای مستحکم و حضور تعداد زیادی تانک در مواضع آنان، برادران رزمنده در طی نبرد و مقاومتی عاشورایی، موفق به تثبیت سه قله از ارتفاعات آزاد شده گردیدند.
هوانیروز ارتش در این پیروزی نقش بسزایی ایفا کرد و شهید والامقام، علی اکبر شیرودی در طی عملیات به شهادت رسید.
عملیات سوم:
پس از شهادت شهیدان رجایی و باهنر، عملیات سوم بازی دراز، با نام «شهیدان رجایی و باهنر» در منطقه بازی دراز و با وسعتی بیش از عملیات قبلی آغاز گردید.
این عملیات با شرکت یگان هایی از سپاه و لشگر 81 زرهی ارتش در سه محور به اجرا درآمد که در نهایت و پس از چند روز درگیری شدید، بخشی از کوره موش و چند قله قراویز آزاد شد. دشمن برای مقابله با تهاجم رزمندگان ایرانی، اقدام به 35 پاتک در این منطقه نمود.
* به اعتراف فرماندهان به اسارت درآمده دشمن در طول جنگ، شاید اگر عملیات بازی دراز انجام نمی گرفت، سرنوشت جنگ در جنوب به گونه ای دیگر رقم می خورد.
یگانهایی از ارتش عراق که برای مقابله با حمله رزمندگان اسلام به بازی دراز اعزام گردیدند، عازم جبهه جنوب بودند تا محاصره آبادان را کامل کنند…
بازی دراز نمادی از غرب غریب است. با هزاران راز سر به مهری که در سینه داغدار خود، تا کنون به امانت نگه داشته…
آیا خواهیم توانست محرم این رازهای ناگفته باشیم؟!
همکلاسی آسمانی
سه شنبه 92/02/03
همکلاسی آسمانی خونریزی شدید داشت.داخل اتاق عمل،دکتراشاره کردکه چادرم رادر بیاورم تا راحتتر مجروح را جابجا کنم.گوشه چادرم را گرفت وبریده گفت من دارم میروم تا تو چادرت رادر نیاوری…. چادرم در مشتش بود که شهید شد.شادی روح تمامی شهدا صلوات.
شهید عزت الله شمعگانی
دوشنبه 91/09/20
دوست دارم گمنام بمانم
تواضع، لباسی زیباست و تنها بر قامت عده ای خوش می درخشد.
تواضع لباسی است که از بازار انسانیت باید خرید و این لباس بر قامت رسای کسانی راست می آید که دوره ی کسب فضیلت را گذرانده باشند.
انسان متواضع همچون درختی پربار است که هرچه میوه اش بیشتر باشد، افتادگی اش بیشتر است. شهید هیچگاه نگفت من فرمانده ام و هیچ وقت صفات ممتاز خود را بیان نمی کرد.
خود را خدمتگذار سپاه می دانست. بعدها می گفتند که او در بلوچستان و کردستان فرمانده بوده است. او همواره خود را هیچ می انگاشت. همیشه به دوستانش یادآوری می کرد که دوست دارم گمنام بمانم.
او راضی نبود پس از شهادتش کسی اسم او را بر زبان بیاورد. آن بزرگوار حتی بر نظافت محیط و اطراف خود به تنهایی اقدام می کرد و این همه تواضع برای بچه ها عجیب بود.
سیره شهدای دفاع مقدس جلد 21 صفحه 127
ارتباط شهید برونسی با حضرت زهرا سلام الله علیها
دوشنبه 91/03/29
آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد…
بهش گفتم بی عرضه حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن،
میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا” توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم بچه ها اصلا” نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم
گفت بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی
گفتم باشه ؛
گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟
گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و شما ان شاء ا… پیروز میشی.
اینا فرمانده های ما بودن
اینا با حضرت زهرا (س) رفیق بودن
راستی خواهر و برادر عزیزم ما چه کرده ایم؟